عیدانه

روزهای پایانی سال 1389 برای من بسیار به یاد ماندنی بود . در بیست و پنجم اسفندماه ، دفتر طنز حوزه ی هنری بوشهر ، در سالن سینما بهمن این شهر برای من بزرگ داشتی برگزار کرد ، این را از آن جهت نــنــوشتم که همه خیال کنند من آدم مهمی شده ام ، بلکه هدفم این بود که به طریقی سپاس گزار این دوستان باشم . در این محفل که بسیاری از دوستان و همکاران و دانش آموزان من حضور داشتند ، حرکت زیبای دانشجویان نازنینی که سال های گذشته دانش آموز من بوده اند ، مرا کاملا غافلگیر کرد ، سپاس تحسین برانگیز و فروتنانه ی ایشان از معلم گذشته ی خود ، چشمان من و بسیاری از حاضران را خیس کرد . من نیز در همان جا عیدانه ای طنزگونه به حاضران هدیه دادم که بخشی از آن را به خوانندگان وبلاگم نیز تقدیم می دارم:

عید آمد وسبزه بردمیده است 

صحرا شده از بهار سرمست

برخیز و بیا ببین زمستان

بیچاره و قامتش خمیده است

دستی بفشان و پای برکوب

همت کن و سوی می ببر دست

اسباب نشاط و شادمانی

بیهوده خدا نیافریده است

خوش باش که کیمیای هستی   باشد خوشی و نشاط و مستی

عید آمد و سال انقلاب است

اوضاع ستم گران خراب است

در لیبی و مصر و الجزایر

آتش بزنان و اعتصاب است

دیکتاتوریان جمله عالم

بیچاره و نقششان بر آب است

صد شکر خدا که ملتی نیست

دیگر که خمار و غرق خواب است

خوش باش که کیمیای هستی   باشد خوشی و نشاط و مستی

عید آمد و دشتسون بهارن

هرچند نه سبزه مثل پارن

در عید خوشا به حال آن کس

که فارغ نق نقات یارن

گر نق بزنه عیال آدم

والله عسل چو زهر مارن

در عید خوشا به حال آن کس

که شنگل و شاد و نونوارن

خوش باش که کیمیای هستی   باشد خوشی و نشاط و مستی

عید آمد و کیف ما به راه است

دلبر به کنار ، مثل ماه است

ای خوش به خران جمله عالم

در آخورشان همیشه کاه است

هرکس به فراخوری که داناست

در بند غم و دچار آه است

خوش باش که گفته اند خوبان

در دامن هر شبی پگاه است

خوش باش که کیمیای هستی   باشد خوشی و نشاط و مستی

عید آمد وسال سال خرگوش

ای کاش کری به ما دهد گوش

بس حرف درون سینه ام هست

دیوار اگر نداشتی موش

فریاد ز دست آن که سازد

فی الفور برای بنده پاپوش

برخیز و بیا بکش به نوروز

شادی و نشاط را در آغوش

خوش باش که کیمیای هستی   باشد خوشی و نشاط و مستی



بخش دیگری از مثنوی وام و دام

یکی یکشنبه صبحی حضرت وام

تناول کرد نان سرده و جام (: چای)

پس آن گه از پی پیگیری وام

به سوی بانک راهی شد بس آرام

سرانجام او رسید آن جا که باید

برای وام برداری بیاید

سلامی کرد و انواع خوش و بِش

که غالب گردد او در این کشاکش

پس از اعزاز و تکریم فراوان

سوالید آن گه از وامش از آنان

بدو گفتند فردا با دو ضامن

بیا این جا برو پیش معاون

دو تا ضامن یکی ماده یکی نر

که نه باشند با هم یار و همسر

بباید ضامن نر، کارمندی

و آن دیگر، زنِ مردم پسندی

زنی که کار او آزاد باشد

تولّد گشته ی خرداد باشد

از این گفتار، وام از کوره در رفت

حسابی، چینه دان وام سر رفت
(چینه دان: حوصله)

بنا کرد او به بانگ و داد و فریاد

به خود می گفت بادا هر چه را باد

از این فریاد وام آن مشتری ها

شلوغیدند و شد در بانک بلوا

همه گفتند حق با وام بودست

و باید شد کنون با وام هم دست

چنان در بانک شد وضع عجیبی

که گفتی در خیابان های لیبی

رییس بانک، پس قذّافیانه

ز جا برخاست، آمد تا میانه

به مامورانِ امنیّت خبر داد

که یک تن کرده این جا داد و بیداد

بیایید و دو گوشش را ببّرید

که امروز او بسی غرّاند و غرّید

پس  آن گه وام را تهدید کردند

به صَنعای یمن تبعید کردند...