کافرانه

نگاهت

روزنه ایست

که آن سویش...

و لبانت

شاید در آفرینش خنده ...

انتهای تو کجاست ؟

ای انتهای من 

کاش می توانستم

کافرانه تو را ...




کولر ------------- امرو هیچستانی

 

 


دید «عبدی» در خیابانی کسی

سر به زانو گریه می کرد او بسی

خلق، جمله گرد او جمع آمده

همچو پروانه سوی شمع آمده

زد عقب «عبدی» خلایق را سپس

رفت تا گردد همی فریاد رس

گفت: ای آقا چرا گریان شدی

در خیابان آمده نالان شدی؟

این همه گریان شدن از بهر چیست؟

گریه کردن در خیابان خوب نیست.

گفت آن آقا که: بابایم بمرد

مرگ بابا جسم و جانم را فسرد

گفت عبدی: مرگ بابا این چنین،

کرده ات ای دوست، گریان و غمین؟

این چنین که چهره ات افروخته است،

فکر کردم کولر تو سوخته است

فصل گرما فکر کولر باش هِی

مرگ بابایت چه مرداد و چه دی