بیکاری
نيستم آسمان جل و بي عار
جيبكم پر شده است از چك و پول
كيفكم پُر ز درهم و دينار
كيف من كوك و خنده بر دو لبم
توي ماشين كنار بچّه و يار
هر سه تايي به اتفاق هم
رفته بهر خريد در بازار
همسرم گفت كفش مي خواهم
گفتمش آخرين مدل، بردار
پس خريد از براي مادر خويش
كيف و كفش و كلاه و يك شلوار
پشت ماشين، شد از خريد عيال
لحظه لحظه بسي پر و سرشار
ناگهان زد لگد بر اين شكمم
مادر و كرد بنده را بيدار
گفت: برخيز ساعت ده شد
رو حيا كن. بگرد در پي كار
بانگ مادر، مثال زلزله بود
كاخ روياي بنده شد آوار
باز هم مثل يوسف مصري
رانده گشتم ز قصر بوتيفار
چه خوش است عالم خيالي من
باز، بيداري و غم و آزار
باز هم من شدم يكي بيكار
يك جوان ذليلِ مدرك دار
سالَم از سي فزون شده اما
همچنان بي زن و مجرد وار
كاش پروردگار مي بردم
مثل اصحاب كهف در يك غار
تا درون خيال خود يابم
زن و فرزند و خانه و يك كار
بنده بيكارم و گرفتارم
آن دگر كار دارد و بيكار
من حسن انصاری ،دبیر دبیرستان ها و و مراکز پیش دانشگاهی دکترحسابی،تیزهوشان و شاهد شهر برازجان و همچنین ، تیزهوشان بوشهر هستم . گاهی هم برای نشریه های محلی ، طنز می سرایم. طنزهایم تاکنون در نشریه های محلی استان بوشهر (آیینه ی جنوب، پیغام، عسلویه و اتحادجنوب) با نام مستعار" امرو هیچستانی" چاپ شده است .