خواب ديدم كه رفته ام سركار

نيستم آسمان جل و بي عار

جيبكم پر شده است از چك و پول

كيفكم پُر ز درهم و دينار

كيف من كوك و خنده بر دو لبم

توي ماشين كنار بچّه و يار

هر سه تايي به اتفاق هم

رفته بهر خريد در بازار

همسرم گفت كفش مي خواهم

گفتمش آخرين مدل، بردار

پس خريد از براي مادر خويش

كيف و كفش و كلاه و يك شلوار

پشت ماشين، شد از خريد عيال

لحظه لحظه بسي پر و سرشار

ناگهان زد لگد بر اين شكمم

مادر و كرد بنده را بيدار

گفت: برخيز ساعت ده شد

رو حيا كن. بگرد در پي كار

بانگ مادر، مثال زلزله بود

كاخ روياي بنده شد آوار

باز هم مثل يوسف مصري

رانده گشتم ز قصر بوتيفار

چه خوش است عالم خيالي من

باز، بيداري و غم و آزار

باز هم من شدم يكي بيكار

يك جوان ذليلِ مدرك دار

سالَم از سي فزون شده اما

همچنان بي زن و مجرد وار

كاش پروردگار مي بردم

مثل اصحاب كهف در يك غار

تا درون خيال خود يابم

زن و فرزند و خانه و يك كار

بنده بيكارم و گرفتارم

آن دگر كار دارد و بيكار